تموم شد. حالا که ۴۵ دقیقه گذشته از کلاس آنلاین استاد عبداللهیان که من نرفتم و به جاش صد صفحهی آخر کتاب شمال و جنوب رو خوندم، بالاخره تموم شد. بعد از اینکه تمام دیروز خوندمش و شب هم نمیخواستم زمینش بذارم اما عملا از هوش رفتم. مارگارت و جان بالاخره به هم رسیدن و کارخونه مارلزبرو احیا شد و فصل جدیدی از زندگی مارگارت شروع شد که دیگه تو این کتاب جا نمیشه. دلم میخواد به چارلز دیکنز و اون مجلهشون لعن و نفرین بفرستم که چرا گسکل رو تحت فشار گذاشتن برای خلاصه کردن فصل آخر. قشنگ معلومه که به زور جمع شده. قشنگ معلومه که ترجیح خودش، و اون چه که از شخصیتها برمیاد جور دیگری بوده. اما آه. من فقط خوشحالم از رسیدن این دوتا بهم. از حل شدن مشکلاتشون. از تحملشون مقابل مشکلات و از پا در نیومدنشون. از نگاهشون به زندگی. قرن نوزدهم منو مبهوت و شیفتهی خودش میکنه لاقل از چشماندازی که ادبیاتش به تصویر میکشه.
باید حرف بزنیم. باید حرف بزنم. سه روزه که توی سکوت گیر کردم. توی سکوت و روی زمین. داستانی منو زمین زده؟ یا خستگی؟ یا موج تازهای از افسردگی؟ هر کدوم باشن، باشن. میخوام حرف بزنم. میخوام چیزایی که توی سرم میگذره رو بیرون بریزم. میخوام بفهمم چه خبره. اما روم نمیشه از این احساسات، با این گشودگی برای کسی حرف بزنم انگار. میدونی؟ روم نمیشه خودم رو نشون کسی بدم. چرا؟ به قول مارگارت ته خیابان این اندیشهها چه فکری میبینم؟
خستهام. به شکل غیر منطقی و غیرقابل توضیحی خسته ام. خالی. تهی. تلاش میکنم درک کنم اما در چهارچوب داستانی که همین الان خوندم این حال نمیگنجه. در چهارچوب شمال و جنوب، ارباب حلقهها،هابیت، و داستانهای مورد علاقهی دیگهم. نزدیکترین و دم دستترین توضیحی که براش وجود داره اینه: یک دورهی جدید از افسردگی شروع شده. که شاید به خاطر یک اتفاق کوچیک مثل اون برخورد تو روز جمعه، یا یه روز نخوردن دارو، یا خستگی جمع شدهی هفتهی قبل که شیش روز کامل بیرون بودم باشه یا هرعلت دیگهای. توضیح دیگهش میتونه این باشه که من خراب هستم و این باگ سیستم منه که وقتی برنامه پیچیدهتر از حد انتظار میشه به وجود میاد و نشون میده که باید برنامههای سادهتری متناسب با ظرفیت سختافزاری و نرمافزاری سیستم روش اجرا کرد فقط. که توضیح غمانگیزیه. مثل آهنگی که داره پخش میشه. میدونی، گاهی حس میکنم هنوز وجود ندارم. حس میکنم باید یه کارایی بکنم تا وجود داشته باشم. حس میکنم فقط اگر در اون حد از شایستگی یا کارایی و توانایی و اینها باشم حق وجود داشتن دارم. که به شکلی ضمنی گره میخوره به تایید دیگران. فقط وقتی در موقعیتی باشم که تایید دیگران رو برانگیزه، حتی نه واقعی و بالفعل، که فقط به شکل بالقوه دیگران بتونن تاییدش کنن، اونوقته که وجود دارم. گمونم این تمایل خیلی خیلی خیلی انسانیتر از اون چیزیه که فکر میکنم. ما قرنهاست که اینطور زندگی میکنیم، میون تارهای بافته شدهای از جنس چسبناک تایید که ما رو به دیگران پیوند میزنن. میدونی؟ میدونی چی دارم میگم؟ فقط دارم سعی میکنم بفهمم اسم چیزی که منو از پا درآورده چیه.
شاید هم همون احساس آشنای خانمانسوز تاریخی هستهی این حال باشه. همون احساسی که قبلا مداوم داشتمش و حالا، به صورت مقطعی و گاه گاهی سروکلهش پیدا میشه. این احساس که، من از پس این زندگی و مسئولیتهاش برنمیام. مسئولیت. کلمهی مسئولیت مثل طنابیه دور گردنم. که هنوز شله اما میدونم، هر آن از اینکه میتونه خفهم کنه آگاهم. هر آن میتونه دست و پام رو ببنده و بزنهم زمین. گمونم این خوب نیست. این آگاهی دومیه که به وحشت میندازهم. اینکه برای یه آدم، یه آدم بزرگسال بالغ، یه آدمیکه میخواد یکم آدم باشه، همچین حسی به مسئولیت داشتن هیچ خوب نیست. آگاهی از بیمسئولیت بودنم هیچ خوب نیست.
اون چیزی که نیازش دارم، اون چیزی که به شکل بیمارگونهای به دنبالش میگردم و سعی میکنم از زندگی و از دیگران بگیرمش همین بیمسئولیتیه. همون حسی که اون روز عصر توی مرداد 1400 تجربهش کردم. تجربهی بی قیدی مطلق. تجربه شناور بودن روی امواج اقیانوس بدون هیچ تقلایی. خیلی گرسنمه اما نمیخوام از اتاق برم بیرون، چون گرسنگی قیده. چون بیرون رفتن قید داره. باید به دوست پ سلام بدم و توضیح بدم چرا خونهام. گمونم فکر میکنن خونه نیستم. دلم میخواد همه ولم کنن. دلم میخواد همه چیز دست از سرم برداره. حتی اگه چیزایی باشن که خودم خواسته باشمشون. خودم شکل داده باشمشون. میدونی؟ دلم میخواد بزنم زیر میز و همهی چیزای سخت رو بریزم دور. دلم میخواد ولم کنن. ولم کنید. رها باشم. از چی؟ کدوم بار سنگینه که اینطور نالهی تورو درمیاره؟ بازم میخوای همه چیز رو به اتفاقی ربط بدی که 14 سال پیش افتاد؟ باورت میشه چهارده سال از اون خاطرهی محو و سنگین توی سرم گذشته؟ چهارده سال! حس میکنم چهارده سالمه. حس میکنم هنوز همونقدر کوچیک و خام و نوجوونم. همونقدر نابالغ و نابلد. حس نمیکنم 22 سالم باشه. حس نمیکنم دانشجوی ارشد باشم و یک دختر شاغل. حس نمیکنم این کسی باشم که هستم. حس نمیکنم آدم بزرگ باشم. فقط از همه میخوام ولم کنن. تا بعد برم به دورترین نقطهی دنیا و دور از همه چیز، از همهی چیزهای سخت، به زندگیم ادامه بدم. و هرکاری بکنم که دلم میخواد. رها باشم. رها. نمیدونم آیا این رهایی و بیقیدی بیشترین چیزیه که میخوام یا نه. ولی میترسم، میترسم که وسوسهش هیچ وقت دست از سرم برنداره.
اما آدم بالاخره باید یه قصهای برای خودش تعریف کنه و این قصه، به نظر قصهی کافیای میاد. تو یه روزی کوچولو بودی، و یکهو، بار سنگینی روی دوشت گذاشته شد. باری که حتی الان که بزرگ شدی هنوزم نمیتونی ازش سر دربیاری. میدونی؟ یه بار، از غصه، از سوگ، از اندوه، و از مسئولیت، مسئولیت خودت، مسئولیت خواهرت، و مسئولیت زندگی، که برای شونههای هشت سالهی نحیف تو خیلی زیاد بود. خیلی خیلی زیاد. واسه همینه که تو با زدن زیر میز همه چیز از خودت دفاع کردی. تو پناه بردی به خیال و همه چیز رو غیرواقعی دیدی. تو، تو چکار کردی؟ کاش کسی بهم میگفت من چکار کردم. من سرم رو چرخوندم. سرم رو برگردوندم و به واقعیت نگاه نکردم. من واقعیت جایگزینی توی سرم ساختم. من بیاعتنایی کردم به همهی قیدهام، به همهی مسئولیتهایی که این قیدها رو روی دوشم میانداخت. من سعی کردم تا جای ممکن نادیدهشون بگیرم. من سعی کردم همهشون رو از سر خودم باز کنم. اونایی که نمیشد رو پذیرفتم و اونایی که میشد رو انداختم دور. من اجتناب کردم. همهی بایدها رو از سرم پاک کردم. به بیبایدی عادت دادم خودم رو. اما این بیبایدی میل ذاتی من نبود، نیست، سپر دفاعی منه. هروقت همه چیز سخت میشه من پناه میارم به این حال. به اینکه همه چیز رو از سر خودم باز کنم. همه چیز رو کنار بزنم. به اینکه بزنم زیر میز، حداقل توی زندگی خودم، و فرار کنم، به گوشهی اتاق، به گوشهی کتابها، به طبقهی بالا، به یه جایی که لازم نباشه توش به صورت واقعیت نگاه کنم. در تمام این مدت اما بخش دیگهای از وجود من در شوق رشد و روییدن داشت میسوخت. بخشی که نمیخواست پنهان بشه و فرار کنه. میخواست بباله، میخواست هرچی توی دونهی کوچیک وجودش داره سبز کنه، میخواست بقیهی این باغ رو ببینه، ماجراجویی کنه، یاد بگیره، تجربه کنه. میخواست زنده باشه و زندگی کنه، میدونی؟ بخشی از وجود من ناراضی بود از این. همیشه ناراضی و خجالتزده و شرمگین بود. همیشه در تقلای فهمیدن این بود که مشکلِ او چیه، چطوری باید درستش کنه، با چی باید بجنگه، چه چیز گمشدهای رو باید به خودش برگردونه. میدونی؟ همیشهی همیشه ی همیشه اینطوری بود. همیشه خودم رو در میانهی بحران به یاد میارم. در میانهی جستجوهای درونی دردناک و تاریک. واسه اینکه اون بخش وجودم که در جهان سرشار و غنی قصهها پرورش یافته بود، بود. اون نمیذاشت من فرو برم در زمین باتلاقی زندگیم. نمیذاشت این خاک فقیر منو بکشه. نمیذاشت و از جاهای دیگه بهم مواد مغذی میرسوند. میدونم. میشناسمش. همان که... یادم نمیاد اون شعر رو. اما میشناسمش. میشناسمش.
حالا، در بزرگسالی، هر از چندگاهی مثل حالا باید یاد خودم بندازم که همهی قیدها، همهی مسئولیتها طنابی دور گردنت نیستن که خفهت کنن عزیزم. قید خاک برای دونه خفهکننده نیست، رویاننده است. تو حالا انقدر بزرگ شدی و انقدر تجربه کردی و انقدر بالغ شدی که اینو فهمیده باشی، چیزی که سال پیش این موقع هنوز بلدش نبودی. این رو که، این ساختار طبیعی زندگیه. اینکه روییدن توش به قیمت کنده شدن پوستت اتفاق میافته، و بالیدن به قیمت بعضی محدودیتها. یا همونطور که شمال و جنوب بهت یاد داد، با قصهش، و با شعر کوتاهی از الیوت در مقدمهی فصل بیست و یکم که اسمش شب تیره بود: نمیشناسندش بر زمین، لبخندی که خواهر قطرهی اشکی نباشد. این شکل زندگی کردن آدم روی زمینه. و این توی تجربهی خودت، و توی داستانها، و توی فلسفهها برای تو آشکار شده. و تو میفهمیش. درکی ازش داری. و میپذیریش. میتونی بپذیریش. فقط از این میترسی که اونقدر شجاع و قوی نباشی برای اینکه طبق این اصل زندگی کنی. میترسی از پسش برنیای. مگه نه؟
قصه اینه. بذار این قصه رو برای خودمون تعریف کنیم به جای اون قصهی دومیترسناک و نامنصفانه و نامهربانانه.
و حالا باید چکار کنیم؟ با این ترس؟ ترس از اینکه نتونم از پس تن دادن به تنگی و تاریکی و سختی کاشته شدن در خاک بربیام؟ توی قصههای کلاسیک همیشه قهرمانها به هم میگن شجاع باش، و قوی باش. اما کسی نمیگه، و حتی کسی نمیپرسه چطور. چطور باید شجاع باشیم، و چطور باید قوی باشیم. فکر کنم قصههای ما قراره دربارهی همین باشن. درباره اینکه چطور میشه شجاع و قوی بود. فکر کنم قراره همین رو بفهمیم. قراره بعدا قصهی این رو برای دنیا تعریف کنیم که چطور شجاع و قوی بودیم. که چطور میشه توی این عصر که همهی خدایان و والار و الفها و جادوها و اسطورهها و قهرمانها انسان رو ترک کردن، همچنان اون شجاعت و قدرتی که برای زندگی کردن بهش نیاز داریم رو پیدا کنیم. کاش میشد از دونههای ریحونم بپرسم که چطور تحمل میکنن و تاب میارن و دووم میارن. نه، دونههای ریحون زود از خاک بیرون اومدن. باید از دونهای بپرسم که دوران نهفتگی طولانیتری داره. اما گمونم مراقبت راز مهمیباشه. مراقبت باغبون، یا مراقبت جهان، با آفتاب و آب و خاک و مواد معدنی. میدونی؟ دونه به مراقبت نیاز داره برای شکافته شدن و دووم آوردن خاک. و شاید توی هرشکلی از شکافتن هستهها، یه جور نیروی هستهای باشه. از شکافتن هستهی اتم، پوستِ دونه، و هستهی این احساسات تاریک و آشفتگی از پا درآورنده. توی شکافتن هستهها نیرویی هست. و نمیدونم این نیرو میتونه به من کمک کنه که از پس هفتهی روبرو بر بیام یا نه. از پس امروز لاقل. از پس بلند شدن از روی زمین بعد از این دو روز لاقل. و کاری کردن. نمیدونم. دیگه چیزی نمیدونم. اما دست میگیرم به این فکر نازک. به راز مراقبت. به کمک گرفتن. و به هرچیزی که میتونه دونهها رو شجاع و قوی کنه برای دووم آوردن فشار و دشواری و تاریکی خاکها.
جواب بازی آمیرزا مرحله ۲۷۱۳