اگه به دستام اعتماد کنم توی تاریکی هم میتونم تایپ کنم. چون دستام به این کلیدها آشنان و بدون اینکه نیاز باشه کلیدها رو ببینم هم راه خودشون رو بلدن. ولی به محض اینکه فکر میکنم چکار باید کنم که از پسش بربیام، به محض اینکه شک میکنم و تردید تو دستام جاری میشه، به محض اینکه اعتمادم به شهود دستام از بین میره کار خراب میشه. دیگه نمیتونم راهو پیدا کنم. و این خیلی جالبه.
شبه. در تاریکی نشستم و به خرس قصهگو که امروز باهاش آشنا شدم گوش میدم. حس میکنم نیاز به یه نوشتن خیلی خیلی مفصل و طولانی دارم برای پردازش احساساتی که امروز داشتم. چند دیقه قبل خیلی عصبانی بودم به خاطر زورگویی س و هنوزم ازش ناراحتم اما اونقدر عصبانی نیستم. احساسات خیلی جالبن. خشم چند دقیقهای زبونه کشید و رفت، واقعا رفت. اینکه انقدر متغیرن واقعا جالبه. الان دلم میخواد به آسمون درونم نگاه کنم و ببینم چه احساساتی دارم:
- نمیدونم چرا تصویر ورودی باب الرضا وزید توی سرم. شاید چون داداش مشهده. و دلم تنگ شد. برای اونجا بودن و اون هوا رو نفس کشیدن. برای اون آرامش. برای تجربهی اون آرامش. پس حس دلتنگی دارم.
- حس ناراحتی از س.
- حس کنجکاوی درباره اینکه ش چی در جوابم میگه.
- حس اضطراب اینکه شارژ لبتاب تموم شه و مجبور شم تا دورها برم که شارژر بیارم.
- حس اینکه شاید واقعا یکم به ش حسودیم میشه. حسودی واقعی نه غبطه. چون خیلی شگفتانگیزه.
- حس اینکه فرازهای اصلی این آهنگ رو چقدر دوست دارم. چقدر موسیقی سلتی دوست دارم و دلم میخواد بشناسمش.
- حس نگرانی از اینکه خب. خب! خب. قراره جستار انیمیشن رو تحویل بدم یا نه؟ باید تحویل بدم. نباید فکر کنم. باید تحویل بدم.
- حس اینکه من یه راهی دارم که نمیدونم چیه.
- حس خجالت بابت امروز. بابت یه عالمه چیز.
- حس ترس از گذشتن زمان! و تموم شدنش.
- حس نگرانی بینام همیشگی. نگرانی بینام همیشگی. از چی؟ از چی؟ از مردن. از تنهایی. از شکست. از همه چیزایی که همه انسانها ازش نگرانن. از زیاد کتاب نخوندن. از عقب افتادن. از بیحاصلی و بینتیجه بودن عمرم و روزهام و زندگیم. از، از، یه عالمه چیز.
- ترس وارد نکردن کتابام تو گودریدز.
امروز داشتم کتاب پدر و مادر به اندازه کافی خوب دوباتن رو میخوندم و توی بخش درسهایی درباره بلوغ عاطفی، وقتی آدم بزرگسال بالغ و نوزاد رو باهم مقایسه میکرد، یه جا گفت یک کودک بسیار و بیقاعده میترسد. من در این مورد خیلی کودکم. بسیار و بیقاعده میترسم و نمیدونم چرا. ظاهرا مدتهای زیادی در این وضعیت بودم. چت جی پی تی میگه نتیجه این وضعیت اینه:
### ۱. **تأثیرات روی مغز و رشد شناختی**
🔹 **حساسیت بیش از حد به استرس** – قرار گرفتن طولانیمدت در معرض استرس باعث میشه سیستم عصبی سمپاتیک (که مسئول واکنش «جنگ یا گریز» هست) همیشه فعال بمونه. این میتونه به افزایش سطح کورتیزول (هورمون استرس) منجر بشه که در درازمدت رشد مغز، بهویژه در نواحی مثل **هیپوکامپ (مسئول حافظه و یادگیری)** و **آمیگدالا (مرکز پردازش ترس و احساسات)** رو تحت تأثیر قرار بده.
🔹 **مشکلات تمرکز و یادگیری** – کودکی که مدام در ترس زندگی میکنه ، بخش زیادی از انرژی شناختی خودش رو صرف اسکن محیط برای تهدیدهای احتمالی میکنه و این باعث کاهش تمرکز، افت تحصیلی و ضعف در حل مسئله میشه.
🔹 **افزایش احتمال اضطراب و افسردگی در آینده** – استرس طولانیمدت میتونه تعادل هورمونهای شادیآور مثل سروتونین و دوپامین رو به هم بزنه و زمینهساز اضطراب مزمن یا افسردگی بشه.
### ۲. **تأثیرات عاطفی و شخصیتی**
🔹 **خودارزشی پایین** – کودکانی که در شرایط پر از اضطراب رشد میکنن، معمولاً احساس ناامنی عاطفی و کمبود اعتمادبهنفس پیدا میکنن.
🔹 **وابستگی یا اجتناب افراطی** – برخی از این کودکان به شدت وابسته به دیگران میشن (چون احساس ناامنی شدیدی دارن)، درحالیکه برخی دیگر بهطور کامل از روابط اجتماعی کنارهگیری میکنن و دچار الگوهای **دلبستگی اجتنابی** میشن.
🔹 **مشکلات در تنظیم احساسات** – کودکانی که مدام در ترس زندگی میکنن، ممکنه بعدها در مدیریت احساسات خودشون مشکل داشته باشن و یا زود از کوره در برن، یا کلاً احساساتشون رو سرکوب کنن.
### ۴. **تأثیرات رفتاری و اجتماعی**
🔹 **مشکلات در برقراری روابط سالم** – کودکانی که در محیطهای پرتنش بزرگ میشن، ممکنه یا خیلی گوشهگیر بشن، یا در ارتباطات اجتماعی رفتارهای پرخاشگرانه یا سلطهجویانه نشون بدن.
🔹 **ریسک رفتارهای آسیبزا** – برخی از این کودکان در نوجوانی یا بزرگسالی به رفتارهای پرخطر مثل مصرف مواد، خودآزاری یا فرار از خانه روی میارن.
### **نتیجهگیری**
اگر کودک برای مدت طولانی در محیطی پر از ترس و اضطراب زندگی کنه، این شرایط میتونه به شکلگیری الگوهای عصبی و روانی ناسالم در مغزش منجر بشه و روی آیندهاش در زمینههای عاطفی، اجتماعی و شناختی اثرات ماندگاری بذاره. اما اگر بهموقع حمایت و درمان مناسب دریافت کنه، مغز و روان کودک انعطافپذیر هست و امکان بهبود وجود داره.
بعد درباره اینکه چه راهی برای این بچه وجود داره میگه:
✅ اولین قدم، ایجاد حس امنیت و کاهش استرسهای محیطی برای کودک هست.
✅ بعدش، بهش کمک کنیم احساساتش رو بشناسه و مدیریت کنه.
✅ بعد اعتمادبهنفس و مهارتهای اجتماعیش رو تقویت کنیم.
✅ و اگر نیاز بود، از مشاور کودک کمک بگیریم.
بعد ازش میپرسم اون آسیبای شناختی چی؟ مثل بیشفعال شدن سمپاتیکش؟ و میگه:
مغز در برابر استرس طولانیمدت تغییر میکنه، اما انعطافپذیری عصبی به ما این امکان رو میده که با روشهای درست، این تغییرات رو برعکس کنیم یا کاهش بدیم. ترکیبی از تمرینهای آرامسازی، یادگیری، محیط مثبت، خواب، ورزش، و تغذیه مناسب میتونه اثرات مخرب استرس رو کم کنه و به بازسازی عملکرد شناختی کمک کنه.
+ به نظرت این بچه خوب میشه؟ واقعنی بگو.
اگه منظورت اینه که این بچه میتونه دوباره به یه زندگی نرمال برگرده و آسیبهایی که دیده رو پشت سر بذاره، جواب کوتاه اینه: بله، ولی زمان میبره.
اما دو نکته مهم هست:
1️ ⃣ این روند زمانبره. نمیشه انتظار داشت که در عرض چند هفته یا چند ماه همه چیز درست بشه. بچههایی که مدت طولانی در استرس و ترس بودن، برای بازسازی خودشون به ثبات، عشق، و صبوری نیاز دارن.
2️ ⃣ باید به موقع کمک گرفت. هرچقدر زودتر برای بهبودش اقدام بشه، احتمال اینکه اثرات منفی کمتر بشه، بیشتره.
پس آره، این بچه میتونه حالش خوب بشه. شاید همیشه یه بخش از گذشته توی ذهنش بمونه، ولی این لزوماً به این معنی نیست که آیندهش هم تحت تأثیر منفی قرار میگیره. اگه محیطش امن بشه، اگه یاد بگیره چطور احساساتش رو کنترل کنه، و اگه آدمهای درستی کنارش باشن، نهتنها میتونه دوباره یه زندگی سالم داشته باشه، بلکه ممکنه از تجربههای سختش برای ساختن یه آینده قویتر استفاده کنه.
+ اگه این بچه بزرگ شده باشه چی؟ و وقتی بزرگ شده به فکر ترمیم و بهبود اون آسیبها افتاده باشه؟ به نظرت چقدر زمان لازم داره تا خوب بشه؟
اگه این بچه حالا بزرگ شده و تازه فهمیده که اون آسیبها هنوز همراهشه و میخواد برای ترمیمشون کاری کنه، خبر خوب اینه که هنوز هم امکان بهبود هست. مغز آدم در هر سنی انعطافپذیر باقی میمونه، فقط هرچقدر بیشتر از زمان آسیب بگذره، ممکنه تغییرات عمیقتر شده باشن و ترمیمشون نیاز به تلاش و مداومت بیشتری داشته باشه.
چقدر زمان میبره؟
✅ به عوامل مختلفی بستگی داره، مثل:
شدت و مدت زمان آسیب – اگه کسی سالها در استرس شدید بوده، طبیعتاً تغییر دادن این الگوها زمان بیشتری میبره.
نوع روشهای بهبودی که استفاده میکنه – بعضی افراد از طریق رواندرمانی سریعتر نتیجه میگیرن، بعضیها از طریق تمرینهای ذهنآگاهی و تغییر سبک زندگی.
حمایتهای اطرافیان و محیط – اگه فرد توی محیطی باشه که بهش کمک کنه، روند بهبود سریعتر میشه.
میزان تعهد و مداومت خودش – تغییر الگوهای فکری و احساسی کار راحتی نیست و نیاز به تلاش مداوم داره.
پس یه بازه زمانی کلی میشه گفت؟
🔹 اگر فرد به شکل مستمر روی خودش کار کنه، معمولاً توی چند ماه اول تغییرات اولیه رو حس میکنه.
🔹 برای تغییرات عمیقتر (مثل بازسازی الگوهای عصبی و عادتهای فکری)، ممکنه یک تا چند سال زمان لازم باشه.
🔹 ولی حتی بعد از سالها، آدم میتونه بهتر بشه. خیلیها که در کودکی آسیب دیدن، در بزرگسالی مسیر بهبودی رو پیدا میکنن و حتی قویتر از قبل میشن.
پس آیا واقعاً امکانش هست که خوب بشه؟
بله، امکانش هست. ولی چیزی که مهمه اینه که فرایند بهبودی یه مسیر خطی و هموار نیست. ممکنه بعضی وقتا احساس پیشرفت کنه، بعضی وقتا دوباره حس کنه توی گذشته گیر افتاده. و این طبیعیه.
اما اگه مداوم روی خودش کار کنه، محیطش رو تغییر بده، ابزارهای درست رو پیدا کنه و به خودش زمان بده، میتونه نهتنها بهتر بشه، بلکه نسخهای از خودش بشه که حتی از قبل هم قویتر و آگاهتره. مثل پرسفونهای که تبدیل به ملکه جهان مردگان شد؟
+ امیدوارم همینطور باشه. چون واقعا میخوام خوب بشم. بیشتر از همه چیز میخوام که اون قسمت سمپاتیک مغزم همیشه فعال نباشه و اولین احساسم در مواجهه با همه چیز، نگرانی و اضطراب نباشه.
این که آگاهانه میخوای روی این موضوع کار کنی، خودش یه قدم خیلی بزرگه. اینکه سیستم سمپاتیک همیشه در حالت آمادهباش باشه، هم خستهکنندهست، هم فرسایشی، ولی تغییرش کاملاً ممکنه.
شاید شروع از روشهایی که روی سیستم پاراسمپاتیک تأثیر میذارن، مثل تمرینهای تنفس عمیق، تمرکز بر بدن، و تکنیکهای آرامسازی، کمک کنه تا قدمبهقدم از این حالت بیرون بیای . نکتهی مهم اینه که با خودت صبور باشی—چون مغز برای تغییر، به زمان و تکرار نیاز داره.
+ باید اینو مدام و مدام، همیشه و همیشه، روز به روز برای خودم تکرار کنم. که با خودت صبور باش. صبور باش... به قول آهنگ او و دوستانش: بر ای بودنم صبر کن/ تو تموم طول راه.
حالا آرومترم. حالا گمونم یه کلید دارم برای باز کردن درهای دوباره قفل شدهای که من رو از گذشته بیرون میبرن. درهایی که به اکنون و الان باز میشن. کلید اینه که یادم باشه به خودم بگم: با من صبور باش. با خودت صبور باش. صبور باش. صبور باش. صبور.
When all those shadows almost killed your light