حالا ساعت 3 و 40 دقیقه است، و من در دنیای پسا ارائهی روششناسی نشستهم توی بوفه و قهوه و ویفر کاکائویی میخورم. هنوز بدنم میلرزه از شدت اضطراب ارائه. هنوز تعادل خودمو پیدا نکردم. واسه همین اول به آهنگ فیلینگ گود گوش دادم،و حالا هم به ترانه پپین، و بعد اون آهنگ سلتیک انجلز. دنیا واقعا پیشبینیناپذیره. امروز صبح بچههمسترهای خامه و کارامل به دنیا اومدن. پنجتا موجود کوچولوی – چه صفتی میتونه اونها رو توصیف کنه؟ - قرمز با پوستی که انقدر نازک بود که اندامها و همچنین یک چیز تپنده زیر پوستشون پیدا بود. با چشمهای بسته خودشون رو روی زمین میکشیدن تا برسن به مادرشون و شیر بخورن. و کارامل، مامانشون، کاملا دیوانه شده بود. دورتا دور قفس میگشت و به شکل وحشیانهای دنبال غذا میگشت، همش از دست پ میخواست که بهش غذا بده، و همهی غذاها رو جمع میکرد گوشهی قفس. بعد بچههاش رو با دندون میگرفت و بازم به شکل غیرطبیعی و مضطربی دورتا دور قفس میگشت و گاهی چندتاشون رو میذاشت میون غذاها، جوری که نگران میشدیم که بخواد بخورهشون. طبق راهنمایی اینترنت سریع خامه که باباشون بود رو جدا کردیم تا نره سراغ خوردنشون، چون انگار همسترهای نر بچهها رو رقیب خودشون میبینن. ولی نمیدونستیم برای کارامل و اضطرابش چکار کنیم. میگفتن توی همسترای مادر تازه زایمان کرده مسئله اضطراب خیلی جدیه و انقدر از اینکه نتونن از بچههاشون مراقبت کنن نگران میشن که اگه حس کنن محیط ناامنه و غذا ناکافیه بچهها رو میخورن. اما دست آخر و وقتی یه عالمه غذا جمع شد، اونقدری که انگار خیالش راحت باشه که کافیه، جمع شد وسط اون لونهی غذایی، خودش رو پشمالو کرد و همهی بچههاش رو زیرش جمع کرد تا شیر بخورن. یکیشون جا مونده بود که پ هلش داد سمت بقیه، یه جوری که دستش بهش نخوره تا بوی انسان بگیره، چون انگار در این صورت هم توسط همستر مادر خورده میشد.
و تماشای همه اینا خیلی شگفتانگیز بود، یکی از شگفتانگیزترین تجربههای زندگیم! و از این به بعد هم اتفاق هیجانانگیزی توی خونه در جریانه: میتونیم فرآیند بزرگ شدن چندتا بچه همستر فسقلی بیمویِ ظریف آسیبپذیر رو ببینیم! البته اگه زنده بمونن! میدونی؟ خیلی شگفتانگیزه که درحالی که به ارائه و امتحان و ددلاین و کار و ازدواج و این کوفتها فکر میکنی، یهو جلوی چشات همستری که اصن فکر نمیکردی باردار باشه بزاد! میفهمی؟ غیرمنتظرهترین اتفاق عالمه. وای. راست میگن که دنیا کوانتومیه. اصلا نمیدونی باید انتظار چی رو داشته باشی! اونم درحالی که نصف چیزایی که یا قطعیت انتظارشون رو داشتی، مثل امتحان تاریخ تحولات و ایکس و ایگرگ کنسل شدن.
و به همین نحو، باورم نمیشه اون بچه - بچهای که منم- که پارسال این موقعها با محض سرکلاس نشستن از وحشت میلرزید امروز اینطور ارائه داد و با استاد سر صحبت رو باز کرد. با برق توی چشماش، و شوق توی صداش، و سادگی بیانش، که شگفتانگیز و خیرهکننده و بزرگسالانه و آکادمیک و این چیزا نبودن، اینطور نبود که تحسین همگان رو بربیانگیزه، ولی کافی بود. میفهمی؟ «او» بود. خودش بود. یه آدم بود، «بود»! اون بچه بالاخره نیستیای را که بود امضا کرد به قول بوبن. میدونی این برای اون بچهای که پارسال این موقعها همین آهنگ رو میشنید که من الان دارم میشنوم، آهنگ سیف اند سوند تیلور سوئیفت، جقدر معجزه است این اتفاق؟
دیدی بچه؟ دیدی که ما safe and sound ایم حالا؟دیدی که درحالی که everything’s on fire بود و جنگ هر لحظه درحال شدت گرفتن، و تو در این حال ادامه دادی، به اینجا رسیدی که امنتر و بهتره؟ دیدی بچهجون؟ دیدی که از خونه رفتیم بیرون و انقدر اتفاقای جالب افتاد؟ و تو انقدر کافی بودی و خوب و به اندازه و قشنگ؟ به اندازهی خودت؟ که اندازهی یه نقطهی آبی رنگپریده، یک آدم معمولی، یه ذره غبار پراکنده در فضا، یه موجود، یه موجود بود! دیدی وجود داشتی؟ دیدی بودی؟ دیدی هستی؟ دیدی؟ حالا هوای این باور و احساس توانستن رو نفس بکش. و بند کفشات رو ببند تا بازم باهم پیش بریم، و جاهای دورتر رو هم کشف کنیم، و هروقت خسته شدیم برگردیم خونه. هیچوقت از خونه نمیریم، ولی دیگه نمیذارم توی خونه زندانی بشی عزیز من. خب؟ نمیذارم هیشکی، هیچ هستیای، در خونهی نیستی زندانی بشه.
پس حالا میدونی که این بچهی تازه به راه افتادهی نوپا میتونه بزرگتر بشه، نه؟ میدونی که اگه بهش فرصت راه رفتن بدی و کمکش کنی و هواشو داشته باشی بهتر راه میره و راههای بیشتری میره. و یادت نره که جادوی اصلی چی بود. یادت نره که این بچه چطور تونست از خونه بیرون بیاد. یادت نره اون شب بهش چی گفتی:
« عزیزم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. بهت قول میدم که دوست داشته باشم. حتی اگر امتحان فردا رو خراب کردی، یا ارائه رو خوب انجام ندادی، یا یادداشتت رو نرسوندی، یا هیچ وقت یه نویسنده درست و حسابی نشدی، یا اگه کلا از اون فضای کار شگفتانگیز رفتی، یا... من دوستت خواهم داشت. قول میدم. به خاطر همهی تلاشهای نومیدانهای که این روزها انجام دادی برای زنده بودن و زندگی کردن و تجربهی زیباییها و چیزهای ارزشمندش، برای آدم بودن، برای ادامه دادن توی آشفتگیها و ابهامها و خستگیها و رنجهات. تلاشهایی که میدونم بعدها هم خواهی کرد حتی اگه هیچکدوم از چیزایی که امروز بهشون فکر میکنی نشده باشی. خب؟ من دوست خواهم داشت. و تورو به زایندهرود میبرم، به موجشکن انزلی، به کافههای مورد علاقهت در انقلاب، به کلاسهایی که دوست داری، به جاهای دور. من تورو میبرم پیش آدمای مورد علاقهت. من تورو شایسته و لایق زندگی کردن میدونم عزیزم. شایستهی رسیدن به همه چیزهایی که دوست داری. شایستهی دوست داشته شدن. خب؟ یادت میمونه؟ باور میکنی؟ اگه یادت رفت، هروقت صدای این موسیقی پریوار جنگلی و سبز سلتی the edge of night از Celtic angels رو شنیدی یادش بیفت. یاد عشقی که من به تو دارم. عشقی که ساختیمش. عشقی که توش فریب و دروغ نیست. عشقی که راست میگه. عشقی که واقعیه.»